برگ خزوون

وب سایت جوانان

ﺑﺮﺍﯾﺘـــﺎﻥ ﺩﻋـــﺎ ﻣﯽ ﮐﻨـــﻢ

ﺩﺳﺘﺘـــﺎﻥ ﺩﺭ دست ﺍﻭ ﮐـــﻪ ﺩﻭﺳﺘــﺶ
ﺩﺍﺭﯾـــﺪ ﮔـــﺮﻩ ﺑﺨــــﻮﺭﺩ

ﮐـــﻪ ﺧـــﻮﺩِ ﺧـــﻮﺩِ ﺧﻮشبختیست
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
مـن یکــ دختــرم...
دختــری با اســانس شهریــور،بــا اسانــس غـرور،تنهــایی...
دل نمی شکنــم،زود دل می بنـــدم...
کمــی تا قسمتــی دیــوانه ام...
به مقـدار زیــادی عاشقـم...
عاشـق کسانی کــه مــرا اینگونه که هستـم باور دارند...
همـه را دوستــ دارم..
میبخشـم،میگـذرم،فـرامــوش میکنـم...گـاهی شـادم گـاهی غمگیـن...
تمـام ِمـن همیـن استــ .مــرا قضـاوت نکنیـد...
مــن بــرای خــودم زندگـی میکنــم...
نـه خــوشـامد کسـانی کــه حتـی مــرا نمی شناسنـد...
 
نوشته شده در شنبه 11 آبان 1392برچسب:,ساعت 19:37 توسط نازنین میرزمانی| |

میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد چی گفت
گفت:جایی که میری مردمی داره که تو
را می شکنند ; نکنه غصه بخوری من همه جا با تو هستم
توی کوله بارت عشق می گزارم
که بگذری
اشک می گذارم که همراهیت کنه
غرور می گذارم که هر مو قع خسته شدی
زیر پات لهش کنی
ومرگ میذارم تا دوباره برگردی پیشم

 

 

 

 

 

 

جنگل فقط سوختنی نیست

 

فقط دیدنی نیست ....

 

خوردنی هم هست

 

من یک جنگل چوب سادگی ام را خورده ام 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میبندم چشمانم را تا شاهد خرد شدن احساسم نباشم

 

 

 

میگیرم گوش هایم را تا صدای شکستنش را نشنوم

 

 

 

 

اما افسوس صدایش تمام قلبم را به لرزه در آورده است

 

 

 

 

قلبم تکه تکه شده است....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیـــــروز کـــــه داد زدی: دوســـــتت دارم....

گـــــفتم: نـــــمی شـــــنوم! بـــــلند تـــــر!

امـــــروز کـــــه آرام گفـــــتی: دیــــــگه دوســـــت نـــــدارم....

گـــــفتم: هـــــیس... چـــــرا داد مـــــیزنی...؟!

 

 

 

 

 

 

 

شبــــــ خوابیـــــدی تو تختتـــ ، هـــی قلتـــــ می خوریــــــ...!

 

بعــــد گوشیتـــــو بر مـــی داریـــــ مـــی نویســـی خوابــــم نـــمی بره...

 

ســــرد مــی شـــی، بغضــــ مـــی کنیــــ !

 

مــی بینـــیــــ هیچکســــ و نــــداری که اینـــــو واسشـــــ بفرستیـــــــ...

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 13:7 توسط نازنین میرزمانی| |

بسلامتی بسلامتی خدا که فراموشم کرده.... بسلامتی دود سیگار ...کمرنگه اما یک رنگه.... بسلامتی فاحشه که با احساس کسی بازی نمیکنه..... بسلامتی خودم که اگه مرد نیستم نامرد هم نیستم بسلامتی سیگار ک سوخت تا به من ارامش بده.... بسلامتی اونی که هزار بار شکست اما شکستن رو بلد نیست.... بسلامتی کسی که هنوز دوسش داری ولی دیگه مال تو نیست … بسلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دائمیه...! به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد ....! به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره … به سلامتی اونایی که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه به سلامتی اون دختری که حاضره زیر بارون خیس بشه ولی‌ سوار ماشین هیچ پسری نشه … به سلامتی همه اوونایی که دلشون از یکی دیگه گرفته ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن میگن بخاطر غروب پاییزه … به سلامتی اونایی که دوسشون داریم و نمیفهمن... به سلامتی کسیکه تو خیالمونه ولی بیخیالمونه... بسلامتی سرنوشت که نمی‌شه اونو از سر نوشت … به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوست دارن...

 

 

 

 

 

 

 
به من عشق تعارف نکنید . قبلا صرف شده است ! به دستانم فندکی ٬ کبریتی ٬  برسانید تا برای هضم عشقم ، سیگاری ٬ دلی ، جانی   ، خاطره ای را آتش بزنم . . .
به من عشق تعارف نکیند......
 
 
 
 
 
 
این طور با هام حرف نزنید....

 

من تمام زندگی ام را....

عشقم را....

احساسم را....

شهوتم را....

تنفرهایم...

کینه هایم....

آرزوهایم...

خاطراتم را....

همه و همه را....

در ایندودها و بطری های الکل " ارضــــ ـــا " میکنم

 

 

 

 

 

 

 

ﺧُﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ می بینی؟

لعنتی، ﺍﻳﻦ ﻭﻳﺮﺍﻧﮑﺪﻩ،ﺁﺛﺎﺭ ﺑﺎﺳﺘﺎنی ﻧﻴﺴﺖ؛" ﻣَﻨﻢ/شکلک های 98 لاو

چشم گریان

پروانه احساسم در دام عنکبوتی افتاده است

عنکبوت سیر است

پروانه دلم نه میتواند پرواز کند نه بمیرد

 

 

 

 

 

 

 

وصیت نام
دنبال شعر یا چیزی میگشتم تا به وسیله آن حرف دلم را بزنم.

 

ولی کلماتی نیافتم که بتوانم با آنها احساس قلب خویش را بیان کنم،

پس دست به کار شدم جهت نوشتن این نامه غمناک

آری آن نامه وصیت نامه ام بود!

تقسیم اموالم شروع شد

قلب کوچکم که فقط خدا میداند چیزی در آن نیست را میدهم به کسی که خیلی کینه ای است،قلبم را به او میدهم تا بداند با گذشت کردن و دلی تهی از کینه،زندگی شیرین و لذت بخش تر است .

عقلم:جایی که خیلی ساده و پاکیزه است را به کسی می سپارم که در زندگی تجارب زیادی را کسب کرده،عقلم را میدهم تا بفهمد ساده زیستن بزرگترین نعمت خداست.

اشک چشم هایم هم باشد برای کسی که هیچ احساسی ندارد،چون من گاهی در خلوت خویش و به دور از چشمان دیگران به وسیله آن گونه هایم را شست و شو می دهم.

ولی دست ها،چشم ها ،گوش ها و زبانم را با جسدم دفن کنید چون گناهان زیادی با آنها مرتکب شدم و دوست ندارم به کسی تعلق گیرد.

: ویک آرزو از ته دل

..ای کاش دو بال هم داشتم تا میدادم به کسی که در پی بهره مندی از فرصت های زندگی نیست،تا با انها پرواز کند و به اهدافش برسد

!!ای خدای بزرگ،روحی که در جسدم به امانت گذاشتی تقدیم به تو،فقط زمانی ان را بگیر که بدانی پاک پاکم

.!!!همین و دیگر هیچ

 

 

 

 

گفتند: بهت خیانت میکند!
گفتم:میدانم…
گفتند:
این یعنى دوستت ندارد!
گفتم:میدانم…
گفتند: روزی
میرود وتنها میمانی !
گفتم:میدانم…
گفتند: پس چرا ترکش نمیکنی!
گفتم:این تنها چیزی ست که نمیدانم…

 

 

 

 

 

خدايا حواست هست؟

 

    صداي هق هق گريه هام،

 

     از همون گلويي مياد كه...

 

      تو از رگش به من نزديك تري!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:,ساعت 20:35 توسط نازنین میرزمانی| |

 
 
 
مَـــن کـــه غَریبـــــم روزی میــرسَد بـــی هیــــچ خَبـــَـــری بــآ کولـــــه بــــآر تَنهـــآییـَم دَر جـــآده هــآی بـی انتهــــآی ایـن دنیــآی عَجیـــــب رآه خــــوآهم افتـــــآد مَـــن کـــه غَریبـــــم چـــه فَــــرقی دآرد کجـــــآی ایـــن دنیــــــآ بـآشــــم

همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است…

 

 

 

 

 

من پذیرفتم شكست خویش را

 

پندهای عقل دوراندیش را

 

من پذیرفتم كه عشق افسانه است

 

این دل درد آشنا دیوانه است

 

میروم شاید فراموشت كنم

 

در فراموشی هم آغوشت كنم

 

می روم از رفتن من شاد باش

 

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

آرزودارم ولی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را

[عکس: l4ts43v4qqf74u9tc.jpg]

 
 
 
 
 
 
تقدیم به مخاطب خاص
 

نمی دانم کجای راه عشق را بیــراهه رفتم که زمانی به خود آمـدم تو رفته بودی نه دیگر از نگاهت اثری بود و نه از دستان مهربانت . من در این راه تنها مانده ام با جاده ای بی انتها و آسمانی بی ستاره، در این بی کسی و سکوت مرگبار دیگر صدایت را نمی شنوم صدایی که اکنون باور دارم دروغ نبود . بودن تورا کم دارم و نوازش دست های دوست داشتنیت که قرار بود خیال مرهمی بر روی زخم هایم باشنــد، و همان چشمانی که به من باور بودن بدهند.

من در این جاده خواهم رفت تا به بی نهایت ، از سکوت نمی ترسم که از تنهایی بی تو وحشت دارم، دلم می لرزد زمانی که نیستی پا در راه می روم شاید در بیکران غربت من باشـم و ماه رفته ام ، که در آنجا بنشینم و با ستـارگـان از عشق مان بگویم ، می دانم در آن شهر خیال نیازی به پنهانی عشق نیست ، آنجا دشتی از بنفشه است و یاد تو بوی عطر گل یاس می دهد ، آنجا دلم پر می کشد برای لطافت باران و پاییز برایم غم گرفته نخواهد بود وقتی از عشق تو می گویم ، وقتی از مهر تو می گویم . می روم و در هر گامی که بر می دارم خواهم گفت دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
میدانم
که نمی دانی
حال بی تو بودن ام
را


زمانی که از من
دوری

... حتا
کبوتر خیال ات
هم

این اطراف نمی پرد

که بفهمی
چگونه بی
تو

زنده ام

پس بدان
یادت
جان بخش روح و احساس
منست

که هنوز نفس می کشم
ترا
ای بهانه بهانه
هایم

 
 
 
 
 
 
 
خسته من گوش كنيد

تا كه ازجام فلك ساغر مي نوش كنيد

گفتگوي من ودل ازمحن دوران بود

يا كه واضح تر از ان اه شب هجران بود

گفتگوي من ودل قصه خاموشي بود

گر نگويم به غلط عهد فراموشي بود

دوستان قصه من قصه تنهاي دل است

سخن از خستگي وسردي وماءواي دل است

دوستان راز دلم را چو عيان مي سازم

شعر بي ساز خودم را به فغان مي سازم

روزگاريست كه من با دل سر گشته خود

مي زنم گام كه جويم ره گمگشته خود

روزگاريست كه من با غم دل حيرانم

چند گاهي ست كه من واله وسر گردانم

شرح اين قصه نداند دل بي كينه من

 


 


 
 
 
 
 
 
 
 
دیگر تنها نیستم در کلبه تنهاییم
با داشته هایم سر گرمم در سالهای دوری از تو
حنجره ای دارم برای فرو بردن بغض
چشم هایی که می بارند همچون ابر زمستانی
لبهایی که دوخته شدند تا سکوت را فریاد زنند
دستهایی که خالی مانده اند از دستان مهربان تو
پاهایی که مانده اند در ابتدای راه رفته ات
وپنجره ای که در پشت آن روح بی پاسخ من
چشم بر کوچه بن بست دارد
در شبهای بی فروغی که ستاره چشمانت روشنگر آن نیست

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:,ساعت 20:19 توسط نازنین میرزمانی| |

چقد سخته زندگیتو به پای طرفت بریزی بعد برگرده بهت بگه مگه من گفتم بریزی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

می خوابم تا فراموش کنم رفته ای ولی صبح تنهایی بیدارم میکند

 

 

همیشه به یادتم اما شاهدی ندارم جز کلاغ بام خانیمان که او هم حقیقت را به تکه پنیری میفروشد

 

 

برای زندگی کردن  باید چشمانم را به روی دیدن خیلی چیزهاببندم،  گوشم را به روی شنیدن چیز هایی دیگر، خیلی چیزها را نفهمم،  لمس نکنم و حتی به احساساتم فکر نکنم، زندگی حقیقتی قابل کنترل نیست، مجموعه ای از واقعیت هاست،  واقعیت هایی که بدون من یا با من جلو می رن،  واقعیت هایی که فهمیدن، دیدن، شنیدن  و درک.....

 

 

 

 

خداوندا به من بیاموز:

 

                    دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارند

 

                   عشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند

 

محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند

 

                   بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند

 

    و بخندم با کسانی،

    که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند.

 

 

 

 

مـن سپـــرده ام

تـا خـــون بهـــــای مــــرا

 

از تــو نگیـــــرنـد

 

مـن داشتـــم مـی مُـــــردَم

 

کــــه تــو مــــرا کــُشتــــی

 

 

 

 

ابــــرهـا

 

گـاهـی پـرنــده مـی شوَنــد

 

گـاهـی شکـل هـای دیگــــر

 

و گـاه گـاهـی کـه بـه نُـدرَت

 

شبیـه ِ مـن مـی شوَنـد

 

مـی بـارنــــد

 

 

 

 

 

 

شبم

 

تپش میگیرد

 

وقتی تو

 

در رگ هایش جریان نداری

 

کمبودت

 

با هیچ دارویی

 

درمان نمیشود

 

و من ...

 

تا صبح

 

بالای سرش

 

بیدار میمانم !!

 

 

 

 

 

 

درست وقتی رگ احســــــــــــاسم

 

فکر طغـــــــــــــیان در سر داشت

 

خشــــــــــــــک شد !

 

محـــــــــــــــــــبت را برویش بستند

 

و

 

پشت قلبـــــــــــهایشان ذخیــــــــــــــــره کردند

 

برای روز مبادا ...!!!

 

کاش خوابم تعبیر نشود ...

 

 

 

 

 

سفر

 

یعنی تو بروی

 

من پشتِ سرت آب بریزم

 

اما هیچ‌وقت برنگردی!

 

 

 

 

از وقـتـی کـه نـیـسـتـی...
بـا لاک هـای خـوشـرنـگـی کـه بـرایـت خـریـده بـودم...
هـر روز انـتـظـارت را یـک جـور خـاص مـی کـِشـم !
و ایـن نـقـاشـی هـای بـاور نـکـردنـی...
شـاهـکـارهـایـی مـی شـونـد از "کـوبـیـسـمـِ" نـبـودنـت ؛

 

 

 

 

باران که می آید

حضور مبهم یک هیچ مرا فرا می گیرد

تپش های قلبم به شماره می افتد

دم می رود و بازدم به سختی باز می گردد

دلم سخت می گیرد.

 

 

 

 

دیروز تولدم بود یکسال پیرتر شدم در میان ادم های رنگی........

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:,ساعت 19:55 توسط نازنین میرزمانی| |


Power By: LoxBlog.Com